روزگاری که گذشت

منتشر شده در صفحه | شماره

روزگاری که گذشت
بخش ششم
عبدالحسین صنعتی زاده کرمانی
اینک پس از شصت سه سال سعی می نمایم منظره اتاقی را که در آن به سر می بردیم نشان دهم. طول و عرض این اتاق 5×4 ذرع بود. شش تاقچه داشت. یک پرده سفید چلواری به در ورودی. یک پرده دیگر هم در آخر اتاق به در صندوقخانه آویخته شده بود. در گوشه این اتاق که به اندازه یک متر بدون فرش بود، دو سبوی آب و یک آفتابه مسی گذارده می شد. تاقچه مقابل جای قرآن و کتاب دعا و جا نماز و ساعت بود. تاقچه دیگر جای چراغ نفتی بود که در آن اتاق می سوخت و یک فانوس که گاهی در خارج خانه در مقابل باد خاموش نمی شد،‌بود.
سایر لوازم دیگر از قبیل نمکدان و چای دان و چند کاسه و بشقاب و قهوه سینی در تاقچه های دیگر گذارده می شد. تشک ها را با چند لحاف و بالش در چادر شبی کورکی پیچیده و روی آن ها جداگانه چند بالش گذارده می شد. پشکو که گربه ای براق و رنگش سیاه و قهوه ای بود در بالای همه این ها می خوابید و از این که گاهی از پشت شیشه های پنجره بر رویش آفتاب می تابید، لذت می برد و خودش را می لیسید. تشک کوچکی در جلوی این رخت خواب های بسته همیشه انداخته شده بود و پدرم روی آن می نشست و در مقابلش منقلی که با زغال آتش شده بود در سینی مسی گذارده می شد.
قهوه ریزی برنجی که رویش قوری چای بود هی جوشید و دو استکان و نعلبکی و قاشق های کوچک برنجی توی سینی بود. یک جعبه کوچک حلبی که سابقاً جای چای کلکته بود به جای قندان مصرف می شد.
قلیانی ساخته شده از نی که روی نی میانی آن را با نخ های سورمه ای پوشانیده بودند در کنار سینی بود. پدرم بر بالای مسند می نشست پشتش را بر رخت خواب ها تکیه می داد. شب کلاهی به سر و پوستینی بر دوش داشت صدای وز وز قهوه ریز و قلیانی که مادرم می کشید و ساعتی که یک نواخت لنگرش در حرکت بود با هم توأم گشته و مثل این بود که در آن اتاق، ماشینی مرتب کار می کرد. مادرم در مقابل پدرم بدون آنکه پشتش به جایی باشد نشسته آهسته قرآن می خواند و یا چای می ریخت و یا قلیان می کشید. من در طرف راست ما بین آن دو می نشستم.
نوکر و کلفت نداشتیم پدرم شخصاً مایحتاج زندگی را از بازار می خرید و می آورد و مادرم می شست و تطهیر می کرد و به نماز مشغول می شد و می پخت و یا می دوخت و جوراب می بافت. پدرم کتاب و روزنامه می خواند و بیشتر اوقات با من صحبت می کرد. به واسطه این که منزل ما در خارج شهر بود و اطراف مان همسایه نبود، با احتیاط آن که دزدان از کمی جمعیت ما کمتر به خیال دستبرد بیفتند، همین که شب می شد به جای سه جفت کفش در جلوی در اتاق هفت هشت جفت کفش های مردانه می گذارد. مقصودش این بود اگر شبانه دزدی به سر وقت ما بیاید از تعداد زیاد کفش ها بترسد و گورش را گم کند.
همین که چند ساعت از شب می گذشت و سکوت شهر را فرا می گرفت طبل اول زده می شد و این صدای طبل در گوش من ترسناک می آمد و چون طبل دوم زده می شد ترسم افزون تر می شد و موقع طبل سوم که چهار ساعت از شب گذشته بود، بیشتر در این مواقع خواب بودم؛ اما گاهی که بیدار می شدم و صدای طبل سوم را می شنیدم آن صدا چنین به گوشم می آمد:‌«بگیرببند،‌ بگیر ببند،بگیر ببند‌…»
و با ترس و لرز به خود می گفتم:«آیا کی فردا شود و آفتاب از پشت کوه های خاکستری سر بزند و روز شود.» و برای اینکه ترس و وحشت خود را از سیاهی شب زایل گردانم، متوسل به این شدم که پدرم از گذشته خودش برایم صحبت کند و او هم این کار را دوست داشت و چون سابقاً گفته هایش ناتمام مانده بود، گفتم باقی سر گذشت مسافرت و سیاحت خودش را در هندوستان و استامبول بگوید. قدری به فکر فرو رفت. سپس گفت همان قسمی که برای پیدا کردن حقیقت تصمیم گرفتم مسافرتی دور و دراز بنمایم، مشغول تهیه و تدارک سفر شدم. پدرم بر این تصمیم آگاه شد. با کمال ناراحتی به سر وقتم آمد. پرسید:«شنیده ام می خواهی سفر کنی؟» ‌گفتم:«بلی.» پرسید:«به کجا؟» گفتم:«اول به هندوستان. بعد به استامبول.» گفت:«برای چه کاری سفر می کنی؟» گفتم:«برای پیدا کردن حقیقت.»
خنده اش گرفت. گفت:«مگر حقیقت آدمی است که تو او را پیدا کنی. حیف از تو نیست که در اول جوانی و بحبوحه ترقی و کسب کار دست از زن و بچه و کسب کشیده به خیال واهی، تنها و یکه و غریب خود را سرگردان بیابان ها و بلادی که نمی دانی مردمش چگونه با تو رفتار می نمایند می نمایی؟ هیچ می دانی که سفر دریا چه خطراتی دارد. مگر آسودگی و راحت چه عیب دارد که بی جهت و سبب می خواهی خود را گرفتار بلا و صدمه سازی؟» گفتم:«اولاً تنها نیستم. سه نفر رفیق راه دارم و ثانیاً کشورهایی را که می روم بیایان نیست و به مراتب از شهر کرمان آبادتر و مردمی مبادی آداب ترند.» پرسید:«آن سه نفر همراهانت کیستند؟» گفتم:«کربلایی اکبر برادر عیالم و شیخ ابوالقاسم فرزند آخوند ملامحمد جعفر و کرمعلی موتاب.»
سرش را جنبانیده گفت:«مگر هندوستان و استامبول خانه خاله است؟ من این سه نفر را می شناسم به جز کربلایی اکبر که مختصر سرمایه ای دارد آن دو نفر دیگر آه صفی ا… در بساط شان نیست.» گفتم:«آری همین طور است! اما من تعهد کرده ام مخارج شیخ ابوالقاسم و کرمعلی موتاب را بدهم.» باز سرش را جنبانیده گفت:«در این صورت اگر این کار را بکنی تمام سرمایه و کسب کارت را باید روی این رفیق بازی بگذاری. دیگر چیزی برایت باقی نمی ماند.» گفتم:«نماند.» گفت:«حاجی حواست کجا رفته؟» گفتم:«حواسم سر جایش است.» گفت:«خدا را خوش می آید که در این سر زمستان مرا با این زن و بچه ات گذارده و با خیالات واهی مجنون وار سر در بیابان ها گذاری؟ آخر بگو ببینم چه چیز سبب شده که تو این طور از خانه و زندگی دل کنده و به جاهایی که نمی دانی کجاست و چه خواهد شد می خواهی بروی؟»
گفتم:«اگر سبب را بگویم به فکرم نمی خندی؟ گفت به خدا قسم اگر بدانم واقعاً از روی عقل و حواس جمع این مسافرت ها را می نمایی خودم هم با تو همراهی می کنم.»


نوشته های مرتبط


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

از «کاغذ وطن» بیشتر بدانید :