برای ریحانه ، کاپشن صورتی و گوشوارههای قلبیاش. سبحان نقوی
گوشواره کوچک قلبی شکل ریحانه طرحی از قلب بزرگش بود که در سینه پر امیدش میتپید و با هر تپش ، آرزوهای زیبایش را به سوی دنیای کودکانهاش روانه میکرد.
کاپشن صورتی ریحانه همه را به یاد شکوفههای صورتیرنگ گیلاس میانداخت.
آن فرشته معصوم هرگز آن روی شیطانی مزدوران بی رحم را ندیده بود و آرام آرام در کنار خانوادهاش میرفت و هرگز نمیدانست که لحظاتی بعد مثل گلهای زیبای بهاری با طوفان سهمگین جهل و خشونت پرپر خواهد شد.
کاش این اهریمنان ، آرزوهای بزرگ این فرشتههای کوچک و همهی فرشته های هم سن و سالش را میدانستند.
شاید هم سرنوشتِ این سیاهبختان سنگدل این بود که خود را برای همیشه پلیدترین و بیرحم ترینهای عالم ، در تاریخ ثبت کنند و آیندهای پر از لعنت و نفرین داشته باشند.
دیدن تصویر این کودک معصوم به اندازه عمل ظالمانه آقامحمدخان قاجار ، دلِ مردم این کهن دیار را میسوزاند و به اندازه زلزله غمبار بم دل مردمان کرمان و کشورمان را میلرزاند و اشک را از دیدههایشان جاری میکند.
آن زلزله دیماه بود و این زلزله هم دیماه.
ریحانه سلطانینژاد پرواز کرد و او امروز فراتر از آسمانها با چشمهای زیبایش به خاک نگاه میکند تا روزی که سرنوشت سیاه و نفرت انگیز بیرحمانی که او را چنین ناجوانمردانه به خاک و خون کشیدند را ببیند.
او امروز تک ستارهایست مثل ستارههای همراهش که در سراسر آسمان ایران میدرخشند و هیچ وقت از دل و اندیشه مردم این میهن پُر آوازه فراموش نخواهند شد.