یک سرماخوردگی ساده

منتشر شده در صفحه | شماره

یک سرماخوردگی ساده
بر خلاف همیشه ساعت 09:00 با خستگی و کسالت خاصی بیدار شد. سهیل هر روز ساعت 06:00 از خواب برمی خاست و صبحانه خورده و نخورده، خودش را به اتوبوس می رساند و اگر جای نشستن گیرش می آمد تا محل کارش روی همان صندلی چرتی میزد اما آن روز از آن جایی که دیرش شده بود خودش را در تاکسی کنارمرد درشت اندامی چپاند و هر از چندی هم سرفه ی خشکی می کرد و با آستین سعی داشت جلوی دهانش را بگیرد که خیلی هم موفق نبود. از شدت گلو درد نمی توانست آب دهانش را فرو دهد. بی حال و بی رمق روی صندلی نشسته بود. از تاکسی پیاده شد، باید چند متری را پیاده می رفت تا به اداره برسد اما احساس بدن درد شدیدی داشت. به اداره که رسید طبق معمول با همکارانش دست داد وبا چند نفری که از ماموریت آمده بودند هم رو بوسی کرد و هرزگاهی سرفه های خشک و آزار دهنده ای هم می زد، که سعی داشت به آنها توجه نکند تا دست از سرش بردارند. اواسط ساعت اداری بود که بدن دردش شدید شد. کمی تب و لرز داشت. همکارش که متوجه حال او بود اصرار داشت که سهیل مرخصی بگیرد و خود را به دکتر برساند. اما وی تاکید داشت که این تنها یک سرماخوردگی ساده است و به لطف گل گاوزبان و ختمی حتما حالم خوب می شود. امروز چند جلسه ی مهم دارم و همین الان هم از برنامه هایم عقب هستم.
بعد از شرکت در جلسات طولانی و نخوردن ناهار با رنگی پریدی و دست و پایی لرزان به سمت خانه راهی شد. مادرش به محض دیدن حال و روز سهیل و مقاومت های بی دلیل پسرش که این یک سرماخوردگی ساده است، چاره ای نداشت جز به میان آوردن مفشوی دوایی معروف کرمانی ها.
از گاوزبان و ختمی گرفته تا موردانه و دیگر دانه ها جوشاند و به نور چشمی خوراند. ساعاتی گذشت و حال نور چشمی رو به وخامت می رفت.
سعی می کرد بخوابد اما در ریه هایش احساس سوزش داشت. به هر مصیبتی بود خوابید. نیمه شب مادر از صدای ناله و تب و لرز فرزندش بیدار شد و عرق سرد را بر جبین نور چشمش دید و دریافت هیچ متد درمانی (مفشویی ( کارساز نبود.
مادر سهیل، همسرش را بیدار کرد تا وی را به بیمارستان ببرند. سهیل به سختی نفس می کشید و بدنش می لرزید.
پس از مراجعه به بیمارستان، پزشک کشیک با دیدن حال و روز سهیل، مشکوک به آنفولانزای H1N1 شد.
دکتر فورا دستور بستری داد و حال سهیل بدتر و بدتر می شد و به سختی نفس می کشید. در همین حین یکی از همکاران وی را که آن روز با وی روبوسی کرده بود به بیمارستان آوردند. او نیز حالش نامساعد بود اما نه به اندازه ی حال سهیل.
بعد از این که پزشک متوجه شد که آن دو هم کار هستند، بر وی یقین حاصل شد که به ویروس H1N1 مبتلا شده اند.
پرستاران برای رسیدگی به سهیل مدام در رفت و آمد بودند. از چهره ی پزشک و پرستاران می توانست فهمید شرایط وی اصلا خوب نیست.
پدر و مادر سهیل متعجب از این سرماخوردگی ساده، پشت در اتاق ایستاده بودند و نظاره گر دست و پنجه نرم کردن فرزندشان با آن بودند. بعد از دقایقی دکتر از اتاق بیرون آمد و رو به پدر و مادر گفت: هر کاری که بتوانیم انجام می دهیم. فقط دعا کنید.
مادر و پدر با ناباوری به یکدیگر نگاهی کردند. نگرانی و دلواپسی در چهره شان موج می زد.
هوا رو به روشن شدن داشت. مادر سهیل در حالی که تسبیح در دست داشت از شدت خستگی خوابش برده بود که ناگهان با صدای گریه و فریاد همسرش از جایش پرید. با حالتی گیج دور و برش را نگاه می کرد.
شوهرش را دید که ناله کنان بر سرش می زد و گریه کنان نام فرزندشان را به زبان می آورد. صورت مادر اکبر در حالی که نمی توانست قدم از قدم بردارد، پر از اشک شده بود. پدر و مادرسهیل هر دو با دلی داغدار انگشت حسرت می گزیدند که ای کاش نور دیده را همان اول به بیمارستان آورده بودیم.


نوشته های مرتبط


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

از «کاغذ وطن» بیشتر بدانید :

برخی از نویسندگان

برخی از مقالات

آمار سایت

  • کاربران آنلاین : 1
  • امروز: 67
  • دیروز: 144
  • هفته: 2,315
  • ماه: 14,291
  • سال: 72,283