«قلعه گنج» از نمای نزدیک. جازموریان بی صدا جان می‌دهد

منتشر شده در صفحه صفحه نخست | شماره 1466

«قلعه گنج» از نمای نزدیک. جازموریان بی صدا جان می‌دهد

گزارش| فاطمه علی‌اصغر

 در قلعه‌گنج همه می‌دانند، کاروان‌های سوخت‌بری نه استانداردی دارند، نه پشت و پناهی. امان از آن روزی که جرقه‌ای یا آتش سیگاری به سوخت برسد یا تصادفی اتفاق بیفتد

کاروان به راه افتاده است؛ بیش از دویست نیسان آبی‌ با مشک‌های برزنتی بنزین یا گازوئیل. مردان جوان هر چه زور دارند بر پدال گاز می‌فشارند تا شاید هر چه سریع‌تر به آن‌چه ندارند برسند؛ پول. جاده‌های کویری آن‌ها را در خود می‌بلعد و کوه‌های بریده بریده شده مریخی‌شکل شهادت می‌دهند، مرز نزدیک‌ است. مرزها داغ‌اند. قلب‌ها نزدیک آن به شمارش می‌افتند. هر لیتر بنزین حداکثر سه هزار تومانی، ۳۵ هزار تومان آن طرف مرز به فروش می‌رسد. ردوبدل بنزین که تمام می‌شود، راننده‌ها که اغلب جوانند نه نیسان برای آن‌هاست و نه بنزین، مزد جانشان را می‌گیرند، بین دو تا چهار میلیون تومان. زمان کشیدن نفسی به راحتی است. این بارهم فاتح شدند؛ در جدال بي‌مهابا با مرگ. هیچ‌کدام از آن‌ها حالا که پول در جیب دارند، نمی‌خواهد لحظه‌ای به یاد آورند دیشب چه اتفاقی در مرز افتاده است؛ اتفاقی که معمول است اما هولناک. اینجا فراموشی نعمت است و سکوت عادت مردمان کویری. سکوتی برآمده از داغی آفتاب که لب‌ها را به هم می‌دوزد. با یکی از این کاروان‌ها ما به قلعه‌گنج در جنوب کرمان رسیدیم با تصویری از فقر و تنگدستی در ذهنمان، با جاده‌های پرخطر اما مشاهدات سه روز زندگی در این شهر هم‌مرز با سیستان‌وبلوچستان و نزدیک با هرمزگان نشان داد؛ سوخت‌بری همه‌ی ماجراهایی که این‌جا در این شهر در چندین سال گذشته افتاده نیست. این‌جا همه‌چیز درهم پیچیده است. گاهی موضوعات چنان در دو سر طیف قرار می‌گیرند که پرداختن به آن‌ها چالش‌برانگیز می‌شود. زندگی راهش از میان حوادث ضدونقیض می‌گذرد. قطعیت در هر ادعایی جنایت است اما اعجاز انسان این‌جا تکان‌دهنده است چرا که انسان با نخستین درد آغاز می‌شود.

 خیره به سوخت‌برها
ساعت ۲ بامداد فروردین سال ۱۴۰۲. صف پمپ بنزین در جاده قلعه گنج به بمپور و نیکشهر در سیستان و بلوچستان نزدیکی یکی از روستاهای جازموریان به آن حد رسیده که راننده‌ها ماشین‌‌ها را خاموش می‌کنند و می‌روند دنبال قهوه و سیگارشان. گوشه چشمان راه‌بلدِ بلندبالای جازموریان تنگ می‌شود. او شبانه‌روز این‌جاست. نزدیک پمپ‌بنزین مغازه دارد و فراز و فرود جازموریان را از این‌جا می‌بیند. یاغی‌ها در سرش می‌تازند. معلم بی‌کلاس و درس شده، حالا این‌جا نشسته، خیره به مردان سوخت‌بر. مردی شبیه هروئین وارد می‌شود؛ پودر سپیدی است که دارد در قاشقی گرم می‌سوزد. چند بسته بیسکوییت و چندتایی انرژی‌زای خارجی می‌خرد. در چشمانش روح ندارد. بیم آن می‌رود، پول ندهد. اصلا بیافتد کف مغازه و ساعت‌ها بخوابد اما کارت را می‌کشد و رمزش درست است. به یمن فروش بنزین اوضاع مردم قلعه‌گنج دارد روبه‌راه می‌شود. هایپرمارکت‌های بسیاری در چند سال گذشته راه افتاده. مسافری در کار نیست. سوخت‌بری همه کمبودها را دارد جبران می‌کند. انجمن‌ها و فعالان خیریه‌های مقوایی هنوز هم کارتن به دست دارند، بسته‌های کالا جمع‌آوری می‌کنند تا به دست کسانی برسانند که نیازشان از جنس دیگری است. این‌ کارشان باعث شده درد در سطح آرام بگیرد و راه‌های توانمندی‌شان مختل شود. این بلایی است که در دو دهه بر سر مردمان قلعه‌گنج آمده اما آن‌ها بخشی از ملت جهان هستند و می‌خواهند در راه توسعه قدم بگذارند و روی پای خودشان بایستند. این راه با توجه به مسائل جغرافیایی، اجتماعی و امنیتی شهر بسیار دشوار است. راه‌بلد برایمان تعریف می‌کند؛ می‌خواسته راهنمای گردشگری شود اما با چه نامی؟ نامش که بلندآوازه شود، سرتیر، سرش را می‌زنند. سوخت‌بری امن‌ترین کار برای به دست آوردن درآمد است. این‌جا کار ناکرده مسئولان را سوخت می‌کند. چه شد که کار به این‌جا رسید؟

قحطی بریده امان بلوچ را
از سال ۱۳۷۰ که سد بر کوه‌های جیرفت زدند، آب نقش خاطره‌ای بر خواب مردمان جازموریان بست. آب هلیل‌رود در پایین دست غیردائمی شد و آن‌چه نباید می‌شد، شد. تمدن هلیل‌رود که قرن‌ها برخود می‌بالید، ترک‌های عمیق برداشت. نفرین دامن تالاب را گرفت. مردم به‌یکباره هر چه داشتند از دست دادند. می‌گفتند، زمانی در این‌جا مرد مجنونی بود که هزارگاو داشت؛ همه مردند. قدیم‌ها چوپانان گوسفندها را که برای چرا می‌بردند، فقط کافی بود زمین را با چوبدستی کنار بزنند، آب خنک از زمین می‌جوشید؛ حالا اعماق زمین هم آب ندارد. زنی بود با صدها درخت پرتقال و لیمو، درختانش خشک شدند. دهه‌ی شصتی‌های این‌جا یادشان می‌آید، چگونه زیر درختان پربار می‌خوابیدند و برای چیدن محصول سرخوشانه می‌دویدند. حالا شب‌ها فقط رویای آن روزها را می‌بینند. ‌بی‌آبی کار را به جایی رساند که مهدی میرزایی، شاعردهه‌ی شصتی نام کتابش را گذاشت: «قحطی بریده امان بلوچ را». هیچ‌ مسئولی اما در ایران به روی خود نیاورد. برنامه‌ها تغییری نکرد. حقابه داده نشد. خشک‌سالی ادامه پیدا کرد. ریزگردها هجوم آوردند. جهان درهمایش‌های بین‌المللی تغییرات اقلیمی هم آنقدر سرش شلوغ بود که نمی‌توانست نام دریاچه‌ای خشک شده‌ای در جهان را فریاد بزند حتی اگر ۷۰ هزار هکتار باشد. جازموریان در خاموشی خشک شد، برخلاف دریاچه‌ ارومیه.
فاجعه، فاجعه بود اما جازموریان بی‌صدا جان داد. اگر به تازگی دست‌هایی به کار افتادند برای نجات دریاچه ارومیه اما دست‌های زیادی قطع شدند در راه آب‌خواهی جازموریان. حیرت‌زده واژه بی‌معنی بود برای آن همه مردمی که خشک شدن جازموریان را دیدند. حوضه‌ آبریزی که در نیمه‌ باختری آن به وسعت ۳۶ هزار هکتار در استان کرمان است و نیمه‌ی خاوری‌اش به وسعت ۳۴ هزار هکتار در سیستان و بلوچستان. نه! دیگر جازموریان آب نداشت پس«هفتاد بند شیمرودت سوخت». شیمرود عاشقی بود که در راه عشق آواره بیابان شد. از این رو، گمگشتگان راه به او توسل می‌کنند اما شیمرود هم نتوانست دعای هزاران گمگشته‌ این اقلیم ناشناخته را برآورده کند. شکوهی به افول رسیده بود و این غرور نادیده گرفته شد. ماجرا از این قرار بود که خیریه‌ها باید تصویری از مردم ارائه می‌دادند. آن‌چه داشتند را نشان ندادند. آن‌چه شده بودند را به نمایش گذاشتند. ما اما از این سرزمین پیش و پس از خشکسالی چه می‌دانیم؟ هیچ! ما از شهری که نامش قلعه گنج است و ما از دلیل این نامگذاری به خاطر همه داشته‌های طبیعی و فرهنگی و تاریخی چه می‌دانیم؟ به جای پاسخ به این سوال که چه باید کرد جازموریان به اتکا فرهنگ و هنر زنده شود، بسته‌های نان و روغن دادند. آیا انتظار نمی‌رفت، خیر و شر به هم آمیزند؟ پس یاغی‌ها تاختند و کاروان‌ها به راه افتادند. چشم در برابر چشم.

رستگاری به وقت بزچرانی
مهدی از نوجوانی تصمیم گرفته بود، سرزمین و فرهنگش را به دنیا نشان دهد اما بی‌پشتوانه ماند. تمام فیلم‌هایی که با سخت‌جانی ساخته بود را در اینستاگرام گذاشت و معلم شد. سه روز طول کشید با خودش کنار بیاید. خلوت کرد و به بیابان رفت و به وقت بزچرانی اندیشید. وقتی بازگشت دوربین‌هایش را فروخت. کدام فیلمساز چشم‌انداز روشنی دارد در ایران؟
فیلمسازِ «زیورک» و «حصیل زهرا» عکاسی پیشه کرد اما نتوانست از شاعری دل بکند. انفرادی کار کردن سرنوشت محتوم ما بود، وقتی بودجه‌ای در کار نیست و نان گران. سرنوشت اسحاق هم چنین بود. فارغ‌التحصیل ادبیات، نانوایی به راه انداخت و آرد به آب اندکی که داشتند زد. هربار خمیرها که ورز می‌آمدند، رویای شاعری داغ می‌زد بر قلبش. اما اوضاع اینطور نماند. دیده‌اید انسان چگونه در قطب در میان یخ‌ها زنده می‌ماند؟ دیده‌اید در قلب کویر خانه‌ها برپا می‌شود؟ مردمان قلعه گنج فهمیدند، باید خودشان به خودشان کمک کنند تا بیش از این به خاک سیاه ننشینند. در دهه گذشته، بنیاد مستضعفان چند کارخانه زد و خیابان‌ها را آسفالت کرد و هتل کپری به‌راه انداخت اما این کافی نبود چون نتوانست مشارکت حداکثری مردم را جلب کند. هنوز در خاطر مردم مانده بود زمانی که استاندار کرمان در دولت یازدهم پیشنهاد منطقه ویژه اقتصادی شدن قلعه گنج را داد زیرا آن‌ها معدن تیتانیوم داشتند و صنایع جانبی هم قرار بود راه بیفتد تا نورعلی ‌نور شود اما نشد.

 دولتمردان می‌روند و ایده‌ها با باد می‌روند. فرهنگ مردم داشت از بین می‌رفت. فرهنگ مردمی که سنی و شیعه و زرتشت بودند و در کنارهم موسیقی و شعر و ادب داشتند، افسانه‌ها می‌پروراندند و صنایع هنری می‌ساختند، از سوزن‌دوزی تا حصیربافی. مردمان قلعه‌گنج وام‌دار تمدن هلیل‌رود در ادبیات خود بودند اما دیگر چه اهمیت داشت. آن‌ها ابیاتی دارند به نام لیکو که اگر بخواهیم معرفی کنیم مجبوریم بگوییم چیزی شبیه هایکوی ژاپن. هایکوی ژاپن را می‌شناسیم اما از لیکوها بی‌خبر مانده‌ایم. یک لحظه فکر کنید مردم برای بیان احساسات خود لیکو می‌گویند و آن را به آواز می‌خوانند. یکی از مردمان قلعه‌ گنج می‌گوید: «منصور علیمرادی کسی بود که به ما از اهمیت لیکوها و افسانه‌هایمان گفت و برای ثبت آن‌ها دست به کار شد.» علیمرداری نویسنده‌ و پژوهشگر برخاسته از همین فرهنگ بود، پس با پشتکار و همت بلند لیکوها را در چند کتاب ثبت کرد. این قدم تاثیرگذاری بود در راه زنده‌سازی فرهنگ. برای مهدی و اسحاق و بسیاری از مردمان این سرزمین یک چیز لازم بود؛ دیدن و بها دادن به داشته‌هایشان. آیینه‌ای برای خود را دیدن. برای برخاستن و قدم در راه تغییر گذاشتن اما همه این‌ها در گرو این بود، غم نان کم شود. دریغ که بگوییم، سوخت‌برها یاری‌رسان شدند. عده‌ای باید فدا می‌شدند تا عده‌ای رستگار شوند. داستانی است از شهری در ناکجاآباد که مردم برای نجات شهر باید رشیدترین و رعناترین جوان شهر را قربانی می‌کردند تا شهر از نابودی قریب‌الوقوع می‌گریخت و چنین کردند.
شاید که آینده ازآن ما
کاروان‌ها به راه افتادند. همه چیز آرام پیش می‌رفت. دیگر فضایی پیش آمده تا به گوهر تاریخ و فرهنگ چنگ بزنند. پیش‌روهای هر جمع دست به دست هم دادند تا به پیش روند. زیر پوست شهر جریانی شکل گرفت. افسانه‌ها گرد آمدند. موسیقی بومی زنده شد؛ مثلا تا همین چند سال پیش موسیقی ننگ و عار بود و مختص طایفه‌ای از لولی‌ها یا کولی‌ها. شهرام میرزایی دهه هشتادی علاقه نشان داد و دست به کار شد. راضی کردن خانواده‌اش سخت‌تر از آن بود که فکرش را می‌کرد اما او فاتح شد. قیچک به دست گرفت و نواخت. حنان صادقی تلاش کرد ساز بنجو را زنده کند. آن‌ها به جشنواره نواحی رفته‌اند و آن‌جا نواختند فراموش‌شده‌هایشان را. این اما تازه اول ماجرا بود. چالش‌های دیگری در راه بود. سال دیگری در میان نبود. سکوت خودخواسته فرا رسید. ایران عزادار بود. بن‌بست جای دیگری بود. نوازنده‌های بسیاری در شهرهای دیگر هم چنین گرفتاری‌هایی داشتند. شهرام میرزایی هر بار از خودش می‌پرسد «خیلی‌ها می‌گویند، در دانشگاه موسیقی بخوانم اما که چه؟ مگر می‌شود با موسیقی پول درآورد؟» این‌جا لب «دک» که کویری است در حاشیه جاز، درست در جایی که باید از همه خواسته‌ها برید، دایی هنوز هم با لباس بلوچی در میان رقص دودها از ماجرای دستگیری یاغی‌ها حکایت می‌کند تا به آن‌جا برسند جوانان «نشینم و صبر پیش گیرم، دنباله کار خویش گیرم.» این‌جا فقر هست. چندهمسری هست. کودک همسری هست. اعتیاد هست. مشکلات زنان هست. این‌جا جایی است که هنوز زنان با یک زبان صحبت می‌کنند و مردان با زبانی دیگر. این‌ اندازه مراوده زنان در بیرون از خانه نادر بوده اما در این میان اشتیاق برای تحول هم هست، چرخ‌دنده‌های ساختار کار نمی‌کند. با این همه در مهرداد شمس‌‌الدینی‌ها از پس همین آموزه‌ها تصمیم گرفت توانمندسازی کند و حصیربافی را احیا. حالا او بیش از بیست بافنده دارد. کارش را چنان درست انجام داده است که دخترکان جوان هم دوست دارند برای داشتن درآمد، حصیر ببافند. آن‌ها دازهای بیابان را با آواز برهم گره می‌زنند و راهی شهرهای دیگر می‌کنند. گلدان‌های تهران با حصیرهای جنوب ایران زیباتر شده‌اند. درد اگر نکشد، جان‌سخت می‌کند. سمیه یکی از مدیران مدرسه قلعه‌گنج دارد تلاش می‌کند کتابخانه مدرسه جدیدشان را تجهیز کند و طوبا کنار درختان نخل، ایستاده با سه دخترش، چشم به انتظار، شاید این بار آینده از آن ما…
خون سرخ بلوچ
پهباد مهدی آرام آرام از میان کویرهای جازموریان لب‌تشنه می‌گذرد و ناگهان در دل جاز دریاچه کوچکی در دوربین ثبت می‌شود به رنگ سرخ. خون سرخ بلوچ است شاید. تنها لکه آب به جای مانده از ۷۰ هزار هکتار. گویی بلوچ هنوز با این خون زنده است. می‌نوازد. می‌رقصد. ادامه می‌دهد. مردم هر روز، لیکو‌هایشان را در این خون تطهیر می‌کنند. خاطره هزاران نخل و هکتارها گندم و درخت‌ با این خون جان می‌گیرند. همه دختران و پسران روستاهای حاشیه جازموریان با این خون زنده‌اند. امیدها به آسمان است. با این خون در رگ‌هاست که کاروان‌ها راه می‌افتند. لقمه‌ نانی برسد. کپرهای توپی زنده شوند. تلفیق معماری جای خانه‌های بتنی را بگیرد. تمدن از دست رفته به قلب‌ها بازگردد. تمدنی که به شکل محوطه‌های تاریخی در هر روستایی نمایان است. محوطه‌هایی که کاوش نشدند و هیچ‌ حفاظتی از آن‌ها نمی‌شود. دوره‌های تمدنی جازموریان به محوریت تمدن جیرفت (کنار صندل) گستره‌ای داشته که انگشت به دهان می‌ماند آدمی. بلوچ این تمدن را در سلول‌های بدنش حس می‌کند اما از آن چه بگوید؟ به که بگوید؟ خودش باورش را از دست داده بود اما رگه‌های پیدا کردن خود در خودشان اتفاق افتاد. وقت پوست انداختن است. آن‌ها مجبورند خودشان از متخصصان بخواهند قدمت محوطه‌ها را تشخیص دهند. آیا این درست است؟ نه! اما با محوطه‌های رها شده چه باید کرد؟ این‌جا هیچ سوالی پاسخ نمی‌گیرد اما این پوست انداختن است که راه‌های جدید را پیش‌رو می‌آورد و زندگی را پیش می‌برد.
در قلعه گنج همه می‌دانند، کاروان‌های سوخت‌بری نه استانداردی دارند، نه پشت و پناهی. امان از آن روزی که جرقه‌ای یا آتش سیگاری به سوخت برسد یا تصادفی اتفاق بیفتد. شعله‌های آتش، سوخت‌بران را خاکستر می‌کند. بارها مردم این‌جا به چشم خود دیده‌اند، نیسان سوخت‌بری منفجر شده، هفتاد بند راننده‌اش از هم گسسته. آمار مشخصی از تعداد کشته‌شدگان سوخت‌بری نیست. یکی از آخرین گزارش‌ها در ۲۲ فروردین امسال منتشر شده که از آتش‌گرفتن ۲۳ سوخت‌بر خبر داده است. تحول و مرگ همزمان این‌جا درحال وقوع است. ما هنوز در مغازه مجاور پمپ‌بنزینی در قلعه‌گنج ایستاده‌ایم که راننده‌ای خیره به خورشید برایمان تعریف می‌کند چند شب پیش چه اتفاقی لب مرز افتاد. او به چشم خودش دیده بود، یکی از نیسان‌ها ناگهان منفجر شد. گلوله‌ی آتشی از آن بیرون پرید که انسان بود و نامش «امید». همه با چشمان خود دیدند، چگونه امید سروپا می‌سوزد و به سوی بیابان می‌دود تا آبی تمنا کند اما زمین خشک است. برای برادران جز شرم نمانده. امید می‌سوزد و می‌سوزد و تکه‌ای نور می‌شود در شب. آب تمنا می‌کند و آب نیست، نیست، نیست حتی یک جرعه. جاز در قلبش خون بالا می‌آورد.
لاشَهَ م چاردارُن
نایان برارًن
جنازه‌ام به ناحیه چارداران
چرا نمی‌آیند
برادرهایم؟
اگر بنزین گران شود، چه اتفاقی می‌افتد؟ هیچ‌کس نمی‌داند. امید دارد در آتش می‌سوزد و رویاهایش شعله می‌کشند. پول که باشد، سرسفره‌ها نان می‌آید. نان که بیاید. آوازها جان می‌گیرد. آوازها که جان بگیرد، شاید تمنای آب برای جازموریان کرد. شاید یک روز آب را دوباره برگردانند. جازموریان پر از باغ شود. پر از درختان پرتقال و لیمو. هزار گاو مرد مجنون زنده شدند. دختران طوبا برخاستند، سکوت بلوچ را شکستند و هیچ‌ امیدی برای نان آتش نگرفت.

از سال ۱۳۷۰ که سد بر کوه‌های جیرفت زدند، آب نقش خاطره‌ای بر خواب مردمان جازموریان بست. آب هلیل‌رود در پایین دست غیردائمی شد و آن‌چه نباید می‌شد، شد. تمدن هلیل‌رود که قرن‌ها برخود می‌بالید، ترک‌های عمیق برداشت. نفرین دامن تالاب را گرفت

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

از «کاغذ وطن» بیشتر بدانید :

برخی از نویسندگان

برخی از مقالات

آمار سایت

  • کاربران آنلاین : 0
  • امروز: 115
  • دیروز: 275
  • هفته: 1,023
  • ماه: 4,400
  • سال: 57,873