شبیه خوانی در بهشت
یادداشت – محمدرضا واحدی
چه خوشبخت بودیم ما که از کودکی لباس -عباسی میگفتند-میپوشیدنمان و روی دست پدرانمان در نقش شش ماههی کربلا فرو میرفتیم. با داستان علیاکبر جوان قد میکشیدیم که بابا از کتابهای نوحهاش نقل میکرد. و چه داستان پر آب چشمی بود قصهی داماد دشت کربلا، قاسم! و این همه را نه فقط از نقل قولهای پدر، که از تماشای تعزیههای صحن امامزاده یاد میگرفتیم. تعزیه هایی که ما میگفتیم شبیه خوانی. و این شبیه خوانی چه معادل ایرانی نابی بود برای تعزیهی عربی. آیین کهنی که پدر میگفت از حدود سال های سی و هفت سی و هشت – که هنوز خدمت سربازی نرفته بوده – زیر سایهی سپیدارهای سر بلند آن روزهای درب مزار برگزار میشده، شاید ابتدایی، شاید بیامکانات و بیاطلاعات آکادمیک، اما تا دلت بخواهد با عشق و ارادت! و برای من که کودک خردی بودم آن سالها، چه قدر بزرگ بود یحیی مشایخی که به نوعی بازیگردان تعزیه ها بود و همه چه قدر احترامش میکردند. چه قدر به چشمم بیرحم میآمد درویشمحمد که شمر تعزیه میشد و طوری پا به زمین میکوبید که به غیر از کودکان کربلا ما بچههای تماشاچی هم اشک مان در میآمد! چه قدر صدای محزون سید مظفر با روبندهای که رویش را میپوشاند، پیش چشممان خود خود زینب میشد. همان قدر مصیبت کشیده، همان قدر غمگین. چه قدر ذوق میزدیم به قد و بالای جوانانی که چند سال از ما بزرگتر بودند و نقش قاسم و علی اکبر را بازی میکردند. چه قدر خودمان را می گذاشتیم جای طفلان مسلم و همپای آن ها ریز ریز اشک مان در می آمد در کوچههای کوفه. شبیهخوانیهای صحن امامزاده دورهی فشردهی عاشورا شناسی بود برای ما که هنوز گرفتار برخی مداحی های آبکی امروز نشده بودیم. همه چیز را بیپیرایه و پاک از سرچشمهی متنهای تمیز تعزیه یاد گرفتیم.
و پارسال که دوباره تعزیهی صحن زیارت را رفتیم، رفتم به هوای همان سالها که بابا دست مان را میگرفت که گم نشویم در غلغلهی جمعیت. که قیامتی بود وقتی تیغ را میکشیدند!