شاه شکار قسمت دوم

منتشر شده در صفحه | شماره

شاه شکار
قسمت دوم

به باغ جیران وارد شدم، مجد الدوله را میان ایوان جلوی قبر جیران دیدم که مرا به نام صدا می زد و سخت دشنامم می داد. خیال کردم یزدی ها داخل اتاق را گرفته اند و ما هم متهم شده ایم. به طرف ایوان رفتم. چنان سیلی به صورتم نواخت که چشمانم سیاه شد، به داخل اطاق هدایتم کرد. وارد شدم فریاد اتابک را شنیدم که می گفت: «بارک الله دکتر، امروز روز (نشان دادن) هنر و لیاقت است، شاه را حال بیار! چند لحظه چشم خود را بستم و باز کردم، دیدم جلوی دری که از مقبره جیران به راهروی بین حرم شاهزاده عبدالعظیم و امام زاده حمزه است، شاه روی زمین دراز کشیده است. کنار شاه نشستم، اول نظرم به جوراب نخی سفید ساق کوتاه افتاد. دیدم خون روی جوراب پای چپ شاه است، به ناچار از زیر دو شلوار شاه به ساق پای شاه دست بردم، تا جایی که مقدور بود و دست من بالا می رفت، جریان خون را از قسمت بالای پا احساس کردم، به واسطه تنگی شلوار ناچار بند شلوار را گشودم تا جریان خون را تعقیب کنم. سیلی دیگری صورتم را نوازش داد و مجدالدوله دشنامم می داد که کارت به جایی رسیده، بند شلوارش را باز می کنی؟ اتابک از طرف دیگر با عصایی که در دست داشت، به مجد الدوله به سختی کوفت و فوری اطاق را به کلی خلوت و خالی کرد و باز به من فرمود: «دکتر جان! امروز روز ترقی تو و بروز لیاقت است. کار کن شاه به حال بیایند!» من با نهایت اطمینان خاطر بندها را گشودم و از کنار پهلوی چپ شاه خون را تعقیب و بین دنده های چپ، همان جایی که در کلاس مدرسه طب، قسمت تشریح میان حقیقی قلب را نشان داده بودند، انگشتم فرو رفت. با کمال انگشت خود را چندین بار داخل و خارج و میان قلب را هم امتحان کردم و مطمئن شدم که قلب به کلی از کار افتاده و شاه مدتی است مرده! از جیب شاه دو دستمال سفید بیرون آوردم، یکی را داخل قلب نموده، بیرون کشیدم، و دومی را وارد کرده، آنجا برای بیرون نیامدن خونابه گذاردم (این دستمال اکنون در موزه معارف تهران است). در این وقت اتابک میان راهرو بین حرمین قدم می زد با اشاره ایشان را به طرف خودم آوردم، به طوری که خم شدند.
در گوش ایشان با اینکه اتاق خلوت بود، آهسته گفتم، قربان، قلب به کلی از کار افتاده و شاه قطعاً مرده است. نظر به اینکه چاکر نمک خوار شما بوده و هستم، در عالم دولتخواهی عرض می کنم که مثل حاج میرزا آقاسی وزیر محمدشاه از میان این حرم بیرون نروید تا از این جا مانند او به کربلا بروید!اتابک یک سیلی بسیار محکمی به گوشم نواخت و بدون تغییر گفت:«معراج نرو»!و باز فریاد کرد:«دکتر جان، روز بروز لیاقت و هنر است، تمام ترقیات تو امروز است، شاه را حال بیار، تیر به پای شاه خورده، زود کاری کن، که شاه حال بیاید. پس از خوردن سیلی اتابک در حقیقت بیدار و هوشیار شدم. و مشغول مالش پهلو و پای شاه کردم، لباس های او را مرتب نمودم و فریاد زدم قربان، الحمدلله حال قبله عالم به جا آمده اتابک فریاد زد ناصر الملک، قلیان بیار، حال شاه جا آمد. فوری ناصر الملک که بعد نایب السلطنه شد، قلیانی برای اتابک در همان راه رو بین حرمین آورد و اتابک ایستاده در حالی که قلیان دست ناصر الملک بود کشید و دائم فداییان شکر می کرد. ناصر الملک و قلیان را مرخص کرد. بعد از چند دقیقه پسرهای کرم خان که فداییان اتابک بودند، وارد اطاق شده یک صندلی آوردند و یک چوب پهن بلند آورده زیر صندلی عبور دادند. پدر عزیز السلطان منیژه (ملیجک) که مردی کوتاه و باریک بود، آمد و روی صندلی نشست، با کارد لباس های شاه را از پشت سر از یقه تا دامن پاره کردند و شاه را جلوی آن روی صندلی نشانیدند، دو دست پدر منِیژه را از زیر پیراهن داخل کرده، وارد آستین شاه نمودند و به او تعلیم دادند که دست شاه را حرکت دهد و گاهی به سبیل شاه کشیده شود و آن تخته زیر صندلی را چهار نفر، هر سر تخته را دو نفر بلند کردند، دو نفر هم پشت صندلی را گرفته، به ایوان مقابل مقبره آوردند. کالسکه شاه بدون اسب جلوی ایوان حاضر بود، اول پدر منیژه را وارد کالسکه کرده بعد شاه را به همان ترتیب جلوی او نشاندند و دست های شاه را به همان کیفیت به او گفتند گاهی حرکت بدهد و سبیل ها را دستمالی کند. عینک یاقوت کبود شاه را از جیبش بیرون آوردند و به چشمش گذاردند. اتابک به من گفت در راه مراقب باش به کسی حرفی نزنی، جز اینکه خدا را شکر کنی که شاه به دست تو حالش جا آمده و تیر به پالیش خورده و دست های خود را هم خوب از خون پاک کن! بعد اتابک هم میان کالسکه شاه رفت و نشست و با دست کالسکه را از باغ جیران که فعلاً باغ مقبره شاه است از در جنوب غربی به خارج آوردند! اسب های آن را بستند و به طرف شهر حرکت کردیم. بین راه چند بار اتابک از آبدار برای شاه آب خواست و قوری آب خوردن را به لب شاه می گذاشت و بعد آبش را میان کالسکه می ریخت و پس می داد، و چند مرتبه شاه از نوکرهای محترم در رکاب به توسط اتابک احوال پرسی و تفقد می فرمود و هر یک هر چه پول زرد داشتند برای تصدق تقدیم می کردند و اتابک پول ها را میان کالسکه شاه جا می داد. در وسط راه عبداله میرزایی دارایی سردار حشمت کالسکه چی باشی شاه که به امر اتابک از شاهزاده عبدالعظیم برای آوردن حکیم باشی طولوزان (حکیم فرانسوی مخصوص شاه) به شهر رفته بود به اتفاق حکیم باشی سوار اسب به موکب شاه رسیدند. اتابک سراز کالسکه بیرون کرد به حکیم باشی فرمودند: «الحمدالله حال شاه به جا آمده است، دنبال موکب همایون به شهر بیایید.» و به شهر آمدیم. پس از ورود از داخل تکیه دولت کالسکه را دیگر بار بدون اسب وارد حیاط گلستان حالیه نمودند. جلوی اطاق برلیان شاه را از کالسکه به اطاق برلیان برده خوابانیدند و اتابک چهل و چند شب و روز در آن عمارت مشغول مملکت داری بود و حاج علیقلی خان سردار اسعد با پنجاه سوار بختیاری و اولاد کرم خان فقط مراقب اتابک بودند! به این ترتیب تا مدتی هیچکس از مرگ ناصرالدین شاه آگاه نشد و تا ورود شاه جدید، مظفرالدین شاه، هیچ شورشی به وقوع نپیوست. ادامه مطلب را از کتاب حیات یحیی اثر میرزا یحیی دولت آبادی پی می گیریم: «در ایران در موقع تبدیل سلطنت غالباً انقلاب و اغتشاش روی می داده اشخاص صاحب نفوذ و ستمگرانی که منتظر فرصت بوده اند از تجاوز به زیردستان خود دریغ ندارند. اما در حادثه قتل ناصرالدین شاه امنیت و آسایش حکمفرما می گردد به دو سبب: اول آنکه ناصرالدین شاه پادشاهی که چهل و نه سال با کمال قدرت سلطنت نموده، عموم بزرگان و گردنکشان مملکت را دچار وحشت و اضطراب ساخته به طوری که جرأت نمی کنند دست از پا خطا نمایند دوم آنکه صدراعظم در مدت چهل و چند روز، تمام استعداد و قابلیت خود را برای نگاهداری مملکت بروز داده به حقیقت مملکت داری می نماید… به طوری که می توان گفت در تمام مدت سلطنت قاجار نه ایران چنین حکومتی به خود دیده و نه تهران چنین مرکزیتی داشته است!… میرزا علی اصغرخان اتابک صدراعظم اگرچه از رجال با سیاست درجه اول شمرده نمی شود ولی دارای هوش و جربزه سرشاری است. همان هوش ذاتی او را رهبری کرده، تذکراتی می دهد که از مانند او بعید به نظر می رسد، اول مانع کشته شدن کشنده شاه می شود، بی آنکه معلوم شود همدستان او کیانند. دوم قتل شاه را پنهان می کند و مانع اغتشاش می گردد. و اما میرزا رضا را به دستور صدراعظم از دست عوام خشمگین نجات داده، وی را به کند و زنجیر کشیده زندانیش می کند. با انتشار خبر قتل، درباریان این طور به خاطر اسلام شهید شده، مخصوصاً وقتی که یکی از بستگان شاه به نام معین السلطان، به همین تصور به زندان رفته و شاعری و رقاء نام را که با پسرش زندانی بوده اند، اول پسر و سپس پدر را می کشد. لیکن استنطاق ها که بیرون درز می کند و البته خود صدر اعظم هم برای برائت ذمه خود از شرکت داشتن در قتل شاه، راه آمد و شد خواص را با میرزا رضا باز می گذارد. مجموعه این استنطاق ها، میرزا رضا را مسلمانی آگاه معرفی می کند که از فساد شاه و دربار به خوبی اطلاع داشته و رنج ها و شکنجه هایی را که آزادی خواهان در زندان های آن پادشاه ظالم تحمل می کردند، خود با گوشت و پوست و استخوان لمس کرده بود شرح زندگانی میرزا رضا در کتابها به تفصیل آمده و مردم کرمان با این قهرمان راه آزادی آشنایی کامل دارند و من به اشاره کوتاهی از کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان» نوشته ناظم الاسلام کرمانی درباره او اکتفا می کنم. در این کتاب آمده:«میرزا رضا مسلمان و متدین به دین اسلام بود در فتوت و مردانگی مسلم و متفق علیه است، چه، در حبس آنچه کردند، (حتی) یک نفر از آشنایان و دوستان خود را گیر (لو) نداد و نام نیک خود را در صفحه روزگار باقی گذارد».
میرزا رضا که از شاگردان سید جمال الدین اسدآبادی بود، در بازپرسی سوگند خورد که «جز خودم و سید، کسی دیگر از منظور و قصد من در کشتن شاه آگاهی نداشته. سید در استانبول است. هر چه از دستتان بر می آید درباره او کوتاهی نکنید». بازجوها بر فشار افزودند. اما وی همچنان مقاومت می کرد. و چون از این نظر ناامید شدند، سبب و انگیزه قتل شاه را از او پرسیدند. میرزا رضا ابتدا از ظلم و ستم شاه و درباریان نسبت به مردم سخن گفت و سپس ادامه داد:«اکنون بنا به عقیده خودم خدمتی به مخلوق، به ملت و همچنین به دولت کرده ام. من این تخم [عدالت و آزادی] را آبیاری کردم و در آغاز روییدن است. همه خواب بودند و حالا بیدار شدند. من درخت بی ثمر و خشک ریشه زدم و این جانوران را آواره کردم… یک درختی که پس از پنجاه سال ثمرش وکیل الدوله، عزیز السلطان ملیجک و امین خاقان بوده و این گونه اولاد و اطفال دنی زاده رذل [را] که آفت جان های جامعه مسلمین اند به بار آورد… بایستی از ریشه کنده شود که دیگر چنین اشماری (میوه هایی) به بار نیاورد. ماهی از سرگنده گردد نی ز دُم. اگر ظلمی شده از بالا بوده است…» وی در بازپرسی ضمن بیان رنج ها و دردهایی که تحمل کرده می گوید:«وقتی که به استانبول رفتم و قضیه خود را در حضور بندگان و مجامع علما شرح دادم. آن ها از این مظلومیت و بی عدالتی که خود موضوع آن بوده ام قوم مفلوک و مشتی مردم ایران ودیعه الهی نیستند؟! قدمی از خاک ایران بیرون گذارید، خواهید دید که در عراق عرب، قفقاز، عشق آباد و سرحدات روسیه هزاران ایرانی بیچاره از فشار ظلم، وطن عزیز را ترک کرده، برای امرار حیات به پست ترین کارها تن در داده اند. هر چه باربر، جاروکش، خرران و مزدور که در آن نواحی ببینید همه ایرانی هستند. این ستمکاری و فشار بی اندازه، چه و از که بوده و چه کسی می تواند آن را بیفزاید؟:آن هایی که قطعات گوشت بدن ها را برای بلعیدن می برند و از روی شهوترانی به خورد سگان و مرغان شکاری خود می دهند، [یا] از بدبخت گمراهی از این قبیل صد هزار تومان رشوه می گیرند و درم قابل [او را] بر جان، مال، عرض و ناموس و امنیت [مردم] یک شهر مسلط می کنند….!!» و در برابر با بی معرفی نمودن او، در شعری که منسوب به اوست و در آن روزها در سراسر ایران منتشر شده بود، می گوید: محب آل رسولم غلام هشت و چهارم/ فدایی همه ایران، رضا شاه شکارم


نوشته های مرتبط


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

از «کاغذ وطن» بیشتر بدانید :

برخی از نویسندگان

برخی از مقالات

آمار سایت

  • کاربران آنلاین : 0
  • امروز: 96
  • دیروز: 275
  • هفته: 1,004
  • ماه: 4,381
  • سال: 57,854