داستان کوتاه (انسان) نوشته:محمد جواد برزگر

منتشر شده در صفحه | شماره

زره سنگینی پوشیده ام و با صف و به فرمان طبل هایی که می کوبند گام بر می دارم . برای خالی کردن دل دشمن محکم پاهایمان را بر زمین می کوبیم . صف اول تازه سرباز ها و بی تجربه ها وبه همین شکل هر صف افراد مجرب تر و رزم آوران ماهر تر و در انتها پشت همه ی صف ها فرمانده هان و نزدیکان انها حضور دارند . تازه کارها را جلو می فرستند. همیشه صف اولی های زیادی کشته می شوند . زنده ماندن در پایان هر نبرد یعنی شانس انتقال به صف دوم ،یعنی یک صف دور تر از مرگ ایستادن.
از دامنه تپه بالا می رویم 7000 نفر 40 روز مسافرت ، تمام این ها برای آمدن به مکانی که بسیاری از آرزو های مارا بر آورده خواهد کرد . توی اردوگاه آموزشی بعضی شب ها دونفر از سرکرده ها پیش ما می آمدند و دور آتش ، داستان جنگ های گذشته را برایمان تعریف می کردند . هردوشان فرمانده ی جزء بودند و پشت سر افرادشان در صف دوم می ایستادند . مرد چاق تر داستان هایی از سرزمین های شمالی می گفت ، توی نبرد( سن) آن قدر از آن کثافت های شمالی را کشته بوده که سهم اش از غنائم شهر ،یک کوزه طلا و 3برده شده بود. همان جا او را به سر کردگی ترفیع داده بودند . می خندید و می گفت : دستور دادند و ما هم تمام شهر سن را سوزاندیم .
بعد جنگ وقتی دخترک های زیبای سن دنبال صاحبانشان از خیابان ها عبور داده می شدند،ما برای تماشای غنائم آنها به پشت بام ها می رفتیم. همیشه کسانی که از نبرد می آمدند ، در صورت پیروزی با افتخار و پول باز می گشتند . چیزی که همه این صف طویل به دنبال اش بوده اند ، افتخار و ثروت بود ، گو این که این همان چیزی بود که به قیمت زندگی می ارزید . تمام 4 ماه گذشته همیشه با فکر کردن به خانه ای بزرگ ، از داشتن کنیزکان و خوردن بهترین نوشیدنی ها و لذیذ ترین غذاها سرشد ، اما امروز صبح که طبل آماد را زدند ، سنگینی سایه ای تیره را بر شانه هایم و بر تمام فضا احساس می کردم . تمام اردوگاه انگار در سکوت فرو رفته بود ، فقط چند تایی از سربازان کهنه کار مشغول شوخی و خنده بودند . بالای تپه که رسیدیم صدای طبل ها قطع شد ، صدای قدم ها و نفس خیلی ها هم با آن قطع شد. منظره پیش رو توی دلم را خالی کرد . موجی از گرد خاک به پهنای دشت به سمت ما می آمد ، موجی که با صدای طبل ها به پیش می آمد و از میان آن اشباح زره و شمشیرهایی دیده می شد . از همان روز اول می دانستم که با ان رو به رو می شوم . اما حالا واقعا یک لشکر پیش رویمان ایستاده بود . نیزه توی دست عرق کرده ام سنگینی می کند ، زانوانم به شکلی که هر گز تجربه نکرده بودم می لرزند ، نفسم انگار سرد شده است ، سنگینی زره انگار خفه ام می کند . به چپ و راست نگاه می کنم ،تمام صف اول می لرزد .
***
« – یک دست لباس ، یک جفت چکمه چرم ، کمر بند ،خنجر ، شمشیر و مچ بند های اهنین ، خود و زره و سپر – می شمرد – تحویل می گیرید . شما که تازه واردین حواستونو خوب جمع کنین ، انظباطو رعایت نکنین تا ببینین این که مردم میگن اینجا ادم پوست می کنیم ، راسته یا دروغ . از همین حالا بهتون اخطار می کنم اگه یک نفر از شما توی اردوگاه یا توی سفر های جنگی مشروب بخوره و مست کنه …خیال نکنه اونو محاکمش می کنم …نه…محاکمه ای توی کار نیست …دستور میدم مثل سگ ببندنش به ارابه…هرکی می خواد باشه فرق نمی کنه …میدم مثل سگ در جا تکه تکه اش کنن… – دستش را روی قبضه شمشیرش میگذارد و باز با صدای بلند و خش دارش ادامه می دهد- تازه کارا به حرف کهنه سربازا گوش کنین ! اگه زخم بهتون خورد و خراش ورداشتین بهش اهمیت ندین…یه ذره از پودر سیاهی که بعدا بهتون میدن بریزین تو یه پیاله عرق، بخورین خودش خوب میشه …اگرم زخمتون جدی نبود یه مشت خاک بر دارین با اب دهنتون خیسش کنین بمالین رو زخم…خب بسه دیگه برین سر کاراتون…. » رئیس اردوگاه اموزشی در حالی که جلو صف ها و بر گرده ی اسب اش نشسته بود این نطق را کرد و با گارد همراهش رفت . چه بلاهایی که بر سر نیروهای هنگ آوردند تا باز هم بهترین سربازان لشکر متعلق به این اردوگاه بماند . انجا اردوگاه یساولی بود ، اردوگاه صف های منظم و جنگاوران قدرتمند ، اردوگاه بیشتر ارتش رسمی امپراتوری را از نظر نیرو و جنگ افزار تامین می کرد و بالاخره برای حمله به همسایه شرقی امپراتوری نوبت اعزام ما هم فرا رسید . همه نیروها یک روز اجازه داشتند برای دیدار از خانواده هایشان از اردوگاه خارج شوند . توی خانه پدر مادر و خواهرم از من استقبال کردند . نیمه شب وقتی که از بستر برای نوشیدن آب خارج شدم توی اتاق مادر را دیدم .باریکه ی نور ماه که از میان پرده عبور کرده بود چهره اش را روشن کرده بود . روی زمین همان طور تکیه داده به دیوار خوابش برده بود ، در حالی که تسبیح و صلیبی چوبین بین ناخن هایش جا خوش کرده بود . 20 سکه ای را که موقع خروج از اردوگاه داده بودند را بر می دارم و توی گونی گندم بین گندم ها می گذارم ، آبی می نوشم و سر راه کنار خواهر کوچکم می روم موهای بور و پوست سفید و چشمان روشنش درست چهره اش را مانند شمایل فرشتگان توی کلیسای مادر مقدس کرده است . چقدر شیرین زبانی های کودکانه او را دوست دارم ، دستی به موهای نرمش می کشم و رویش را می پوشانم و کنار او می خوابم .
صبح روز بعد مختصر غذایی می خورم و با کمک مادر زره و خودم را میپوشم . لباس پوشیدنم که تمام می شود ، مادر دو بازویم را می گیرد و بعد نگاهی به سر تا پایم می اندازد و با چشمانی که اشک توی شان حلقه زده تنگ در اغوشم می گیرد . پدر با اخم های در هم پیش می آید و همان طور که او را جدا می کند می گوید : ساکت زن این مسخره بازیا چیه دیگه ؟ مادر همان طور که اشک می ریزد می گوید ای کاش نمی رفتی. با دیدن اشک های مادر منقلب می شوم ، سرم را پایین می اندازم و می گویم « – نگران چی هستی ؟میرم و با پول بر می گردم بعد دیگه هیچ کدام مجبور نیستیم سر زمینای اربابا جون بکنیم خودم زمین می خرم . با پول همه چیزو درست می کنم اون وقت… .» در حالی که نزدیک است اشکم در بیاید سرم را زیر می اندازم و بیرون می روم . چند قدمی دور نشده ام که دستان کوچکی دور دستم حلقه می شوند سر که بر می گردانم چهره ماتم گرفته خواهرم را می بینم . می نشینم و دستی به صورتش می کشم و –قول میدم زودی بر گردم برات یه بازیچه ام میارم .خب؟ موظب مادر باشی ها- و می بوسم اش گردنم را تنگ می گیرد و می فشارد دستی روی سرش می کشم و از او جدا می شوم .از دور صدای شیپور فرا خوان به گوش می رسد . قدم هایم را سریع تر بر می دارم تا هر چه زود تر به دروازه های شرقی برسم . سر پیچ کوچه سر که بر می گردانم می بینم اش که هنوز به من نگاه می کند.
***
از دور صدای شیپور به گوش می رسد ، دشمن باسرعت بیشتری به پیش می آید کم کم غبار بیشتری در هوا بلند می شود و صدای گام های منظم دشمن از میان می رود ، غریو فریادی از صف های پشتی بلند می شود و صف به صف به پیش می آید و ترس فرو خورده من هم فریاد می شود . فریادی از ترس ، از شجاعت از … . انگار خون منجمد شده توی رگ هایم گرم می شود و به راه می افتد . کمان دار ها از میان صفوف عبور می کنند و کمی جلو تر از ما متوقف می شوند . با صدای طبل ها کمان ها کشیده می شود و صدای تسلیم کمان ها و بعد با تغییر نواخت طبل ها تیر ها دل آسمان را سوراخ می کنند .
صدای فریادهایی از دور دست بلند می شود ، فریاد هایی از درد . کمان دار ها عقب گرد می کنند . از جایی پشت ستون ها همچنان تیر بر سر دشمن می ریزند . گلوله های آتشین منجنیق ها سفیر کشان از بالای سرمان عبور می کنند و در پایین دست در میان غبارها ناپدید می شوند و ناگهان با صدایی مهیب از محل انها دود و آتش به آسمان می رود . زیر باران تیر و گلوله های منجنیق پایین دشت را می بینم که چگونه سوار و پیاده بر زمین می افتند و زیر پای همقطارانشان ناپدید می گردند . صدایی آشنا از پشت بلند می شود « – با شمام اگه هر کدومتون به دشمن پشت کنین قسم می خورم خودم می کشمتون… .» سر انجام دشمن آن قدر نزدیک شد که می شد به وضوح تیغ های آخته شان را مشاهده کرد ، تیر باران قطع شد و فرمان پیش فنگ صادر گردید.
نیزه ای که تقریبا هم قد خودم است را مستقیم رو به دیوار سپرها و نیزه ها نشانه می روم . تا چند لحظه دیگر و با سومین ضربه طبالان به سمت ان ها خواهیم دوید . بنگ نفس در سینه ام حبس می شود و کمی قوز می کنم ، انگار توانی در پاهایم نباشد تنم روی پاهایم سنگینی می کند ، بنگ …انگار زمان کش می آید پیش چشمم افرادی به سمت ما می دوند و در پس زمینه آن ها دود و خاک وآتش است که آسمان را تیره کرده است . آب دهانم را هرچه می کنم نمی توانم قورت بدهم . وبنگ …با صدای فریاد اطرافیانم کمی به خودم می آیم و کمی عقب تر از بقیه صف به پیش می دوم درست به سمت دیواره سپر ها و تیغ ها ، به سوی مزرعه بزرگ و گاوهای فربه و…صورت شکسته ی مادر که این بار می خندد … ، فریادی بلند سر می دهم و سپر گرد و کوچک را جلو خودم می گیرم و نیزه را بالا می آورم با تمام قدرت به سمت دشمن پرتاب می کنم . تلوتلو خوران با چشم نیزه را که مسیر قوسی شکل را می پیماید دنبال می کنم که توی سینه یکی از پیاده ها فرو رفت . در همان حال که از مسیر نیزه های دشمن فرار می کنم شمشیر کوتاه خود را از غلاف بیرون می کشم . به اولین سربازی که می رسم با شانه به سپر توی دستش می کوبم . سرباز به پشت روی زمین می افتد هنوز به خود نیامده که با شمشیر به سمت سینه اش حمله می کنم برای دفاع دستش را بالا میاورد شمشیر به راحتی از گوشت و استخوان دستش عبور می کند و از زخم روی سینه و دستش خون فواره می زند . برای لحظه ای چهره ناباورش را می بینم و دست دیگرش را که به شکلی سعی می کرد جلو خون ریزی سینه اش را بگیرد . سر که بالا می آورم برق شمشیر در حال پروازی را می بینم که خصمانه به سمت من می آید. قبل از ان که بدانم چه می کنم به شکل غریزی دستم را بالا می آورم شمشیر ضربه سنگینی را به سپرم وارد می کند . شمشیرم را با قوسی از پایین به بالا حرکت می دهم و شمشیر به مچ دست سرباز اصابت می کند و زخم عمیقی را بر جا می گذارد ، سرباز شمشیر را می اندازد کمی به جلو خم می شود و مچش را در آغوش می گیرد سواری به تاخت از کنارم عبور می کند و سر سرباز دشمن به پرواز در می اید . دوتا از سربازان دشمن را می بینم که شمشیر های شان را بر همان جوانکی که در صف کنار من بود فرود می اوردند در جایی دور تر نیزه ی دشمن سینه ی یک سرکرده را دریدند …
***
شب ، توی اردوگاه جشن بر پاست . بیشتر لشکر در حال رقص و خوردن و نوشیدن هستند و من به مادرها و به پدرها فکر می کنم ، به مادرم و به مادر کسانی که امروز کشتم ..


نوشته های مرتبط


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

از «کاغذ وطن» بیشتر بدانید :

برخی از نویسندگان

آمار سایت

  • کاربران آنلاین : 0
  • امروز: 115
  • دیروز: 275
  • هفته: 1,023
  • ماه: 4,400
  • سال: 57,873