آستانه تحملی نمانده برایمان، باور میکنید؟. فاطمه استیری
حساب روزهایی که با بغض بیدار میشویم و شبهایی که با بغض سر بر بالشت میگذاریم، از دستمان در رفته است.
حساب روزهایی که با بغض بیدار میشویم و شبهایی که با بغض سر بر بالشت میگذاریم، از دستمان در رفته است، مبادا فکر کنید غم از دست دادن عزیزی از خانواده به بغضمان رسانده است، خندهدار است فکر کنید با بغض شکست عشقی و عاطفی سر بر بالشت گذاشته ایم، مبادا گمان کنید غم نان و گوشت سر سفره داریم یا کرایه آخرماه، اصلاً هم فکرتان به این سمت نرود که احساسی هستیم و دلنازک که پوست کلفتهایی شده ایم در این زندگی که خودمان هم تصورش را نمیکردیم.
مبادا، مبادا، مبادا…
حساب روزهایی که این بغض مهمان زندگی خود من شده هم از دستم در رفته است، نمیدانم از کی شروع شد اصلاً، از غم در زندان بودن رفیقی که همین سالهای نه خیلی دور کنارمان قلم میزد و با نوشتن زندگی میکرد،، یا غم مادر و پدرهایی که دخترها و پسرهایشان را در همین خیابانها از دست دادند و ما بیچارهتر از آن بودیم برای درک غم بزرگ نشسته بر قلب و روحشان!
شاید هم آن روزی شروع شد که همین داروخانه چند کوچه پایینتر داد و بیداد آن مرد بر سر مسئول داروخانه بهخاطر قیمت چند میلیونی یک داروی ایرانی، چرت روزمرگیام را پراند.
از کی شروع شد را حتماً نمیدانم آنقدر که سخت گذشت این یک سال و اندی زندگی برایم و برایمان اما میدانم که این روزها بهانهها برای بغض کردنمان کم نیست، مرور کردن و واگویه کردنش هم بیفایده است و تنها بار این غم را بیشتر میکند.
برای منی که هیچ ادعایی در فهم هنر ندارم اما در حد یک دنبال کننده عادی هنر هم شوکه کننده بود دیدن خبر قتل هولناک استاد مهرجویی بر روی صفحه لپ تاپ در آن دقایق بامدادی.
و تلختر آنکه حتی شک نکردم به دروغ بودنش، آنقدر که این غمهای بزرگ و بزرگ و بزرگ، عادی شدهاند برایمان، برایم.
راستش همین لحظه که فیلم دختر استاد مهرجویی را دیدم که میگفت «تنها احساسی که دارم این هست که مامان بابا کنارم ایستادن و شانههایم را گرفتند و از من میخواهند سرپا بمانم.» احساس میکنم چقدر سرپا ایستادن برای ما نسل پوست کلفت سخت شده است دیگر.
دیگر توانی نمانده برای تحمل کردن این بغضها و بغضها و بغضها…
حتماً توانی نمانده که اشکمان بند نمیآید این روزها.
مبادا، مبادا، مبادا فکر کنید این بغض شکسته شده تنها بغض سلاخی کردن بیرحمانه دو انسان بود، این اشک دهها و دهها بغض پنهان شده پشتش دارد.
بزرگی در سوگ استاد مهرجویی نوشته بود «واژهها بیتاب است، دردناک است، تند است و ناخوش. مردم تا کی و کجا باید خبرهای ناخوش را تحمل کنند؟ آستانه تحمل جامعه تا کجاست؟» بزرگی دیگر در مراسم تشییع پیکر استاد گفته بود «آستانه درد سیاستمداران بالاست اما آستانه درد هنرمندان پایین است.»
و من فکر میکنم که برای ما غیر سیاستمداران و غیر هنرمندان که دیگر اصلاً آستانه تحملی نمانده! این تظاهر به تحملکردنها، این پنهانکردن بغضها را هم مبادا بهحساب صبر ما بگذارید، بهحساب بیتفاوت شدنمان بگذارید، به حساب….و من فکر میکنم به این حجم بزرگ اندوه در کوچه پس کوچههای این شهر. و این جمله استاد نصیریان عزیز را زمزمه میکنم که… این چه روزگاری است؟!