روزگاری که گذشت

منتشر شده در صفحه | شماره

روزگاری که گذشت
بخش چهارم
عبدالحسین صنعتی زاده کرمانی
آری،‌ این فشار روزگار و بی کسی او را زودتر از اقتضای سن و سالش بیدار و هوشیار ساخته بود. می گفت با تمام این مصیبت ها، بچه گنجشکی را تربیت کرده بودم که آزادانه همه جا همراهم می آمد. حتی وقتی هم در عقب دکان استادم نشسته بودم، آن گنجشک پس از آنکه مدتی طولانی به سیر و گشت می رفت، باز پرواز کنان می آمد و یکسر در بغلم جا می گرفت.
با چاقوی کوچکی که داشتم از چوب و تخته، چرخی ساخته بودم که اگر از یک طرف آن را می گردانیدم از طرف دیگر چندین دفعه می چرخید.
در عقب پستوی تاریکی که شب ها تنها و یکه می خوابیدم،‌ آیینه ای را گذارده بودم و از هر بچه ای که می خواست همزاد خودش را ببیند یک جندک(پول های کم بهای قدیمی) گرفته و او در مقابل آن پستو می ایستاد و من با سرعت درب را باز کرده و به محض آنکه آن بچه شبیه خودش را می دید فوری در را می بستم و فرصت نمی دادم تا به آن تعبیه ای که کرده بودم پی ببرد.
روزها و هفته و ماه ها می گذشت و من از مکتب خانه رو برگردانیده و به هر کار مشکلی حاضر بودم تن دهم به شرط آنکه به مکتب خانه گذارم نیافتد و به آنجا پا ننهم.
وقتی که می دیدم دیگران همه قلم برداشته و مطالب خودشان را روی کاغذ می نویسند من هم هوس این کار را می کردم و بدون آنکه حروف الفبا را بشناسم خطوطی بر روی کاغذ می کشیدم و چنان این خطوط بی معنی را ریز و مرتب می نوشتم به نوعی که از چند متری اگر کسی می دید یقین داشت که شخص با سوادی نامه نوشته.
روزها آرام نمی گرفتم و با یک عده بچه های یاغی و طاغی مانند خود به سیر وگردش مشغول می شدیم. روزی در بیرون شهر بنا را بر این گذاردیم که همگی به صید و گرفتن بچه های گنجشک در لانه هایشان بپردازیم. در بالای دیواری که ارتفاعش به پنج شش متر می رسید، لانه های گنجشک توجه ما را جلب کرد. همان آمد و رفت گنجشک ها ما را بر این داشت که با شوق زیاد به این کار مشغول شویم. از آن دیوار با چستی و چالاکی بالا رفتیم. دو گنجشک ماده و نر در اطراف آن محوطه پرواز کرده و به این طرف و آن طرف می پریدند و سر و صدای زیادی می دادند. دستم را در سوراخی فرو بردم و چند گنجشک مرده به دستم آمد و با تعجب آن لانه را گذارده و به سوراخ دیگری دست فرو بردم. در این سوراخ بچه گنجشک ها زنده بودند و همین که آنها را در آوردم مادرشان چنان خودش را به صورت من زد که ناچار شدم خودم را به یک طرف بگیرم و نتوانستم توازن خود را حفظ کنم و از همان بالای دیوار در جوی آبی که از آن سو می گذشت افتادم و پایم شکست. درد و شکستگی پای راستم به قدری شدید بود که ناله و فریادم بلند شد. هم بازی ها از ترس آن که گرفتار مسئولیتی نشوند و پدر و مادرم از آنها مواخذه بکنند مرا تنها گذارده و فرار کردند. چندین ساعت در آنجا که خلوت و آدمی یافت نمی شد با درد شدیدی می ساختم و می سوختم و تصادفاً اگر یک نفر از شاگردان عبا باف پدرم که نامش اسدالله بود از آن جا نگذشته و مرا ندیده بود بیشتر صدمه می خوردم. آن شخص به سر وقتم آمد. در اول از جوی آب بیرونم کشید و بعد هم مرا به پشت کرده و به خانه نزد پدرم برد. ای بسا اگر دیگری به جای پدرم بود مرا به دست شکسته بند های ناشی می داد و آنها از عهده بر نیامده و پایم را ناقص می کردند.
اما او خودش با مهارت زیادی پایم را به گچ گرفت و پس از یکی دو روز که کمی آرام گرفتم و شرح چگونگی گنجشک گرفتن را برایش نقل کردم، فکری عجیب و غریب به نظرش آمد و از آن تصادفی که آن طور مرا زمین گیر کرده بود مصمم شد نتیجه ای بگیرد. با مهربانی از من پرسید اگر گفتی وقتی که تو در سوراخ اولی دست فرو بردی و ملاحظه کردی که گنجشک ها مرده بودند و آن گنجشک ها به تو کاری نداشتند و چون در سوراخ دومی دست فرو بردی همه زنده بودند و مادرشان خودش را به صورت تو زد چه جهت داشت. اگر جواب صحیح دادی یک قران به تو می دهم و اگر نتوانستی جواب درسی بدهی باید یک قران بدهی. هر چه فکر کردم نتوانستم جواب بدهم. او برای اینکه حس مسابقه را در من پدید آورد گفت چون جواب صحیح ندادی یک ریال باختی.


نوشته های مرتبط


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

از «کاغذ وطن» بیشتر بدانید :

برخی از نویسندگان

آمار سایت

  • کاربران آنلاین : 0
  • امروز: 21
  • دیروز: 144
  • هفته: 2,269
  • ماه: 14,245
  • سال: 72,237