روایت تلخ کلیه فروشی در کرمان

منتشر شده در صفحه | شماره

روایت تلخ کلیه فروشی در کرمان

چندی پیش که رفته بودم درباره‌ی پل‌های عابرپیاده گزارشی تهیه‌کنم چشمم به برگه‌ی تبلغی افتاد که روی پل چسبانده بودند از برگه عکس گرفتم و کارم را انجام دادم تا بعدا از سر حوصله درباره‌ی این موضوع فکر کنم. همان شب در اینترنت به دنبال اهدای عضو و خرید و فروش اعضای بدن گشتم و از این سایت و آن وبلاگ خواندم تا رسیدم به وب‌سایتی که اصولا برای اهدا کنندگان(بخوانید فروشندگان ) بنا شده بود و صاحب آن مدعی بود: چون خودم که می‌خواستم اهدای عضو کنم با مشکلات زیادی مواجه شدم و شخص نیازمند(بخوانید خریدار) هم مشکلات اینچنینی بسیاری را تجربه کرده بود تصمیم به ایجاد این سایت گرفتم تا طرفین یکدیگر را به راحتی پیدا کنند و دست واسطه‌گران هم کوتاه شود. چشم‌تان روز بد نبیند سایت مذکور بی مرثیه غمکده‌ای بود و هر طرف را که نگاه می‌کردی جوانی را می دیدی نا امید و یا پدری را می‌دیدی ناچار که گویا به هر دری زده‌اند و این راه آخر را در پیش گرفته‌اند و جالب اینجاست که به اعتراف خودشان دانشجو هم بین ایشان کم نیست و وقتی قیمت‌ها را می‌دیدی تازه به عمق فاجعه پی می‌بردی که مثلا آنکه خیلی در مضیقه بود به پنج ملیون و ده ملیون راضی شده بود و بعضی‌ها هم که گویا تعدادشان کم نیست از ۵۰ و ۶۰ ملیون، ریالی هم پائین‌تر نمی‌آمدند و نوشته بودند که اگر مشتری واقعی هستی و توان پرداخت کردن این مبلغ را دارید تماس بگیر. خلاصه نگاه انداختن به اینترنت و دیدن این تصاویر تاسف‌بار را به شما واگذار می‌کنم اما آنچه که باعث شد این کلمات را بنویسم تجربه‌ی ملاقات با یکی از همین اهدا کنندگان است که به طور اتفاقی دوست مشترک یکی از هم دانشگاهیان سابق من از کار درآمد و به زحمت موفق شدم که ساعتی به خانه‌اش بروم. در نزدیکی دانشگاه باهنر سوئیتی را با آن دوست مشترک‌مان اجاره کرده‌بود و آنجا زندگی می‌کرد،اتاقی که در کار نبود اما گوشه‌ای از خانه که متعلق به او بود جای جالبی بود، کتابهایی را توی چند صندوق میوه که با وسواس رنگ کرده بود و یکی شان را هم روزنامه گرفته بود کنار هم چیده بود و میز کوتاهی که معمولا برای لپ‌تاپ استفاده می‌شود هم کنار دیوار بود و بالشتی پشت میز نقش پشتی را بازی می‌کرد . به قول دوستمان این ع (بخاطر رازداری از بردن نامش امتناع می‌کنم)کرم کتاب است حتی تلویزیون هم نگاه نمی‌کند و عادت تلویزیون دیدن را از سر من هم انداخته و به هر مصیبتی که بوده مرا نیز کتابخوان کرده.
ع بیشتر از بیست و چهارسال سن ندارد پسر قد بلند و لاغر اندامی است و معمولا هم لبخند می‌زند البته تا جایی که خیلی وارد جزئیات زندگی‌اش نشدم، دانشجوی سابق باهنر بود ومی‌گفت به راحتی رتبه‌ی کافی برای دانشجوی روزانه شدن را آورده اما مخارج سنگین و کرایه‌ خانه و کرایه‌ی تاکسی وهزینه‌های بیماری مادر دست به دست هم داد که بعد از دو ترم ترک تحصیل کنم . ابتدا در یک کارگاه قنادی کار می‌کردم ، کار طاقت فرسایی بود اما به خانه نزدیک بود و می‌توانستم به مادرم سر بزنم و در عین حال هر از چندی هم ناخنکی می‌زدم به شیرینی‌ها که سختی کار را اندکی هموار و شیرین می‌کرد(می‌خندد و لهجه و ادبیاتش اصلا به کارگر ساده‌ای که از سر بی پولی ترک تحصیل کرده نمی‌خورد)اما من عادت کرده‌ام که کارفرما بعد ازچند وقت شروع کند به آزار و اذیت و کم کم آنقدر فشار بیاورد تا یا تبدیل به برده‌ی رایگان وی بشوی و یا به رسم (مهرم حلال و جانم آزاد) کار را رها کنی و دوباره به آغوش گرم خیل بیکاران جامعه بازگردی (دوباره می‌خندد و ادامه می‌دهد)خلاصه ترک قنادی گفتم و رفتم پی کاری که علاقه‌هم داشته باشم اما کسی برای دروس فارسی عروض و قافیه و … معلم خصوصی نمی‌گیرد و تازه اگر هم بگیرد از معلمین با سابقه استفاده می‌کنند نه از من که دانشگاه راهم نیمه‌کاره گذاشتم حالا حربه‌ای هم نیست که سواد را با آن متر کرد جز مدرک،در نتیجه با قرض و قوله و دست و پا زدن‌های فراوان موتری دست دوم و رو به نابودی فراهم کردم تا پیک موتوی شوم که آن‌موتور راهم دزد برد و … باشد که رستگار شوم(می‌خندد )
چه شد که به فکر فروش کلیه‌ افتادی؟
وقتی که هنوز دانشجو بودم می‌خواستم هر طور شده اندک پولی فراهم کنم که هم بتوانم به تحصیل ادامه بدهم و خرج مادر پیرم را بدهم که در خانه‌ی پدری‌اش ساکن است اما هزار خرج وگرفتاری دارد .
*چرا تو خرج مادرت را بدهی؟ مگر پدرت در قید حیات نیستند؟
ایشان در قید حیات هستند اما در قید ما نیستند(بازهم خنده‌ی تلخی می‌کند جالب است که با روایت هر چیز بد و تراژیک به تلخی می‌خندد) زمانی‌ که با ما زندگی می‌کرد که جز اعتیاد و کتک‌کاری و از خانه‌بیرون انداختن چیزی برای من نداشت و از وقتی هم که رفته و با زنی مثل خودش ازدواج کرده ما دیگر ندیدیم‌اش فقط هر از چندی طلب‌کارهایش خانه‌ی پدر بزرگم را پیدا می‌کنند و آن پیرزن و پیرمرد بیچاره را اذیت می‌کنند، من هم دیگر نمی‌توانستم با آنها بسازم(خانواده و آنها که سراغ پدر را می‌گیرند) در نتیجه دانشگاه و راه و دور شرایط خوب این خانه‌که عملا اجاره‌ای نمی‌دهم دست به دست هم دادند تا بیایم اینجا و خراب شوم سر دوست شما(می خندد و دستش را می‌گذارد روی شانه‌ی دوست مشترک) خوب این هم داستان زندگی من.
هنوز متوجه نشدم چرا قصد فروش کلیه‌را داشتی خیلی‌ها وضعیت مالی بدی دارند ولی ….
توی حرفم می‌دود که: ولی نمی‌روند کلیه‌ بفروشند؟ اتفاقا می‌روند الآن به ازای هر بیمار چهار نفر اهدا کنند داریم بروید از اینترنت بپرس(خنده‌ی همیشگی) من هم فقط فقیر نیستم اتفاقا بسیار اهل کارهستم همین الآن با همین جثه‌ی نحیفم مشغول نصب ام دی اف و کابینت ساختن هستم که هیچ کدام از شما دونفر یک‌روز نمی‌توانید هم دغدغه‌ها و مشکلات مرا داشته باشید و هم کاری به این دشواری بکنید. توی همان دانشگاه با دختری آشنا شدم که زیبا و با اخلاق واهل کتاب بود و از قضا اوهم به من همین احساس را دارد و به خوبی هم وضعیت‌ام را درک می‌کند اما خانواده‌اش را نمی‌شود عاشق کرد(می‌خندد گویا سر ذوق آمده) به قول مادرم دیوار مرد بلنده من که نمی‌توانم مادر پیرم را ببرم به خاستگاری تا سنگ روی یخ بشود باید حداقل یک‌جای آبرومند اجاره کنم و سرمایه‌ی اندکی بهم بزنم که بتوانم کار درستی بکنم یا حداقل کارگاه ام دی اف خودم را بزنم. و به هرحال آنها هم حق دارند و دخترشان برای ایشان عزیز است .
برای فروش چه کردی؟
اول در اینترنت کلی گشت وگذار کردم وفهمیدم خیابانی در تهران به این کار مشهور است و مشتری و فروشنده آنجا می‌روند. یکی از همکلاسی های تهرانی را به آنجا فرستادم که وقتی برگشت گفت به هیچ وجه نرو بین آنهمه دلال تو راه به جایی نمی‌بری و حداقل نصف پول‌ات را دلال‌ها میگیرند تا معامله را جوش بدهند. در اینترنت هم آگهی دادم اما به جز چندتماس اتفاق خاصی نیوفتاد این بود که گفتم بروم و آگهی بزنم جلوی بیمارستان‌ها که آگهی هم بجای مشتری تو را آورده اینجا.
فکر می‌کنی بتوانی با یک کلیه مثل قبل زندگی کنی؟
فکر می‌کنی الآن دارم زندگی می‌کنم؟من واقعا خسته شدم دنبال یک راه نجات می‌گردم دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم و صادقانه بگویم راه دیگری هم به ذهنم نمی‌رسد فقط می‌دانم اسم این وضعیت زندگی نیست من آدم بدی نیستم در حق کسی هم بدی نکردم اما زورم به خودم که می‌رسد. همین خود تو هم اگر به قیمت مناسب پیشنهاد داشته باشی می‌فروشی همه می فروشند، قیمت‌ مورد نظر هرکسی فرق می‌کند. فقط خداوکیل جایی اسم مرا نیاوری‌ها نگویید با چه کسی حرف زدید که من آبرو دارم.
از خانه‌اش که بیرون آمدم ذهنم پر از حرفها و تصاویر ضد و نقیض وی بود، نمی دانستم با او همذات پنداری کنم یا به کلام آخر او بیاندیشم که گفت:من آبرو دارم .مگر داشت بی آبرویی می‌کرد؟مگر کار بدی می‌کرد؟و من هنوز سر در گم هستم.


نوشته های مرتبط


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

از «کاغذ وطن» بیشتر بدانید :